بفرمایید نثرانه

گاهی اوقات فقط نوشتن است که درد را تسکین می دهد. اینجا خانه ی تسکین دردهای من است . خانه ی نثرهایم . نثرانه ام.

بفرمایید نثرانه

گاهی اوقات فقط نوشتن است که درد را تسکین می دهد. اینجا خانه ی تسکین دردهای من است . خانه ی نثرهایم . نثرانه ام.

زیور علم!!!!

  زیور علم!!!!

  ماشینش خارجی بود. اسمش را نفهمیدم. فقط دانستم آن قدر  که متاعی گرانبهاست. از موقعی که سوارم کرد از شیب تند عمر سر خوردیم رفتیم به دوران دانش آموزی . دوره ی راهنمایی همکلاس بودیم . شاگرد خنگ کلاس بود . پاسخهایی که به سوالات دبیر می داد یا داخل برگه  امتحانی می نوشت همیشه مایه ی  خنده و مضحکه ی کلاس بود. گفتم یادته توی برگه نوشته بودی « قوقولو لا اله الا الله قوقولو» . بلند خندید و محکم به پیشانی اش زد . از این که باعث خنده اش شدم ، خوشحال شدم و ادامه دادم یک بار هم چهار مورد از وظایف رییس جمهور را نوشته بودی : « پنبه ، توتون ، کنف ، چای ».  باز هم  خندید و درهمان حال که نیشش تا بناگوش باز بود ساختمان بزرگ نبش چهارراه  را که یک موسسه مالی بود نشان داد وگفت مال اوست که اجاره داده به بانک ؛ و ادامه داد تمام ساختمانهای بزرگ خود را به بانکها یا  شرکت ها داده. چون پول خوبی می دهند.

  چهار راه را که رد کرد از من خواست تا به حرفهایم ادامه دهم . گفتم : یک بار هم توی انشا که موضوع آن پیامبر اکرم (ص) بود نوشته بودی : « رسول اکرم زن بسیار خوب و ساده لوحی بود که ... » .  ... هنوز خنده مان فروکش نکرده بود که پرسید : مگر کجای این پاسخ های من اشتباه بود؟  کلاه کاپشنم را کشیدم روی سرم تا شاخ هایم معلوم نشود . بی آنکه منتظر جواب من باشد با اشاره دست دو دهنه مغازه را نشانم داد که متعلق به او بود . یکی لاستیک فروشی و دیگری تجهیزات لوکس اتومبیل . و بهانه ی خوبی شد تا رشته کلام را به دست گیرد و از کار و بار و درآمد ش بگوید. خدا را شکر کرد که درس خوان نبود و همان سال افسار شتر دانش را به پشتش انداخت و رهایش کرد  و از دارایی ها و ملک و املاکش سخن راند که فلان انبازم به ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان . این قباله ی فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. و از سفرهای خارجی اش گفت و سفر دیگرش که در پیش است و اگر کرده آید بقیت عمر به دکانی خواهد نشست و ...  .  و چون دیگر طاقت گفتنش نماند رو به من کرد و گفت تو هم چیزی بگو از آنچه خوانده ای و شنیدی و دیده ای .

گفتم :... من ... من ... هیچی ... من چون شاگرد اول کلاس بودم ادامه تحصیل دادم تا به زیور علم(!) آراسته شوم ....اما نگفتم کتابی که نوشته ام یک سال است توی انتشارات کتیبه مانده . چون پول چاپ کردنش را ندارم.!!!!!